خشم و هیاهو
عنوان:خشم و هیاهو
نویسنده: ویلیام فاکنر
ترجمه: صالح حسنی
ناشر: انتشارات نیلوفر
ویلیام فاکنر نویسنده برجسته آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۴۹ است. فاکنر در این رمان فقط داستان سرایی نمی کند بلکه زوال یک زندگی را از زوایای مختلف به تصویر می شکد.کتاب حکایت زوال خانوادهی کامپسون هاست. در این رمان چهار روز از زندگیی خانواده کامپسونها از زبان چهار شخصیت متفاوت در چهار فصل روایت میشود.
فصل اول هفتم آوریل ۱۹۲۸: این فصل از کتاب از زبان بنجی (بنجامین) که کندذهن است بیان میشود. بنجی درک درستی از زمان ندارد و در این فصل در آن واحد ماجراهای چند نسل را بدون هرگونه ترتیب زمانی و درهم برهم نقل میکند. رویدادها بیشتر پیرامون زندگی کدی، تنهادختر خانواده ست.
فصل دوم دوم ژوئن ۱۹۱۰: این فصل از زبان کونتین پسر بزرگ خانواده است. کونتین درگیر ذهنیات، اخلاقیات و خاطراتش است. او زمان را عامل بدبختی می داند. به همین خاطر است که تصمیم به خودکشی میگیرد تا زمان را متوقف کند. کونتین علاقهی زیادی به خواهرش کدی دارد که بدون ازدواج باردار شده است. و این کونتین را بخاطر علاقه ویژهای که به او دارد عذاب می دهد. تا جایی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و همراه با او و بنجامین از خانه فرار کند. همین ناامیدیها اتفاقات روز مذکور را رقم میزند.
فصل سوم ششم آوریل ۱۹۲۸: این فصل از کتاب از زبان جیسون برادر فاسد و سودجو روایت میشود. زمان برای جیسون پدیدهای است مادی برای کاسبی کردن. با این همه او همیشه از زمان عقب است. و پی در پی از آن ضربه میخورد. از نظر جیسون هر مرگی در خانواده او را به زندگی ایده آلش نزدیکتر میکند. کونتین (نام داییش را بر روی او می گذارند) دختر کدی که از ارتباط نامشروعش بوده، نزد جیسون و مادربزرگ زندگی می کند. کدی حق دیدن دخترش را ندارد و جیسون هم کونتین را ازار می دهد. جیسون قصد دارد پس ازمرگ مادر بیمارش خواهرزادهاش را بیرون کند و بنجی را به دیوانهخانه ببرد و املاک کامپسونها را تصاحب کند.
فصل چهارم هشتم آوریل ۱۹۲۸: از زبان دیلسی کنیز سیاهپوست (دانای کل) روایت میشود که برخوردی طبیعی با زمان دارد و همگام با آن پیش میرود.
برشی از کتاب:
بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچچیز نمیتواند یاری اش کند – نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگر – بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد.
پدرمان میگفت ساعتها زمان را میکشند. میگفت زمان تا وقتی چرخهای کوچک با تقتق پیش میبردندش مرده است؛ زمان تنها وقتی زنده میشود که ساعت بازایستد.
به نظر من پول ارزشی ندارد، ارزشش به چه جور خرج کردنش است. مال هیچ کس نیست، پس این چه کاری است که آدم بخواهد آن را جمع کند. همینجا کسی هست که با فروختن خنزر پنزر به کاکاسیاهها پول کلانی بهم زده، توی اتاقی قد یک خوکدانی زندگی می کنه. پنج شش سال پیش مریض شد. طوری وحشت برش داشت که عضو کلیسا شد و یک مبلغ مذهبی چینی را از قرار سالی پنج هزار دلار برای خود خرید، اغلب فکر میکنم اگر او بمیرد و متوجه بشود بهشت مهشتی در کار نیست چقدر کفری میشود. بهتر است همین حالا بمیرد و پول را هدر ندهد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.